۶/۰۵/۱۳۸۷

شهدای امر بهائی: دکتر فرامرز سمندری

دکتر فرامرز سمندریشهدای امر بهائی: دکتر فرامرز سمندری

به قلم جناب امیر نیازی

دکتر فرامرز سمندری، در سال 1311 در شهر بابل دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در بابل همراه با فعالیت مستمر امری به پایان رساند و نهایت بی تکلّفی و سادگی را داشت و نمونه یک انسان واقعی بود و تا پایان عمر نیز حالتش تغییر نکرد. جناب سمندری علاقه وافری نیز به دوستان غیر بهائی خود داشت و همیشه حلّال مشکلات مادی و معنوی آنان بود. منزل دکتر، به صورت یک مجتمع مسکونی بود که قسمت عمده مخارجش با او بود و بندگان حق چه یار و چه اغیار تحت سرپرستی او قرار داشتند.

پس از تحصیل در دانشگاه و اخذ دانشنامه پزشکی، در ایام گذراندن خدمت سربازی، فقراء و ضعفاء را هم از یاد نمی برد. پس از اتمام آن دوره، برای تحصیل و تخصّص راهی غربت شد. بیش از هشت سال در کانادا مشغول تحصیل بود. در خاتمۀ آن مدت، همسری انتخاب و با او ازدواج نمود. ایشان علاقه وافری به ایران داشت و می گفت: " من متعلّق به ایرانم و باید آنجا زندگی کنم و به همنوعان خود خدمت نمایم. موطنم، موطن جمال مبارک (حضرت بهاءالله) است و حاضر نیستم تمام دنیا را با ایران عوض نمایم."

همسر ایشان مسیحی بود که بعداً مؤمن به امرالله شد. این خانواده به ایران مراجعت کرد و تا اوائل انقلاب، دکتر سمندری به همراه همسر و فرزندانش در تبریز رحل اقامت افکند. بعد از انقلاب به علّت جوّ نامساعد محیط، خانواده را به خارج فرستاد و خود چون کوهی استوار باقی ماند و حاضر نشد دوستان و هموطنان همسنگرش را تنها گذارد. دکتر سنمدری در آن زمان به سِمَت استادی دانشگاه تبریز انتخاب و مشغول به کار شد.

هر بار که از تبریز جهت بازدید والدینش می آیمد افتخار ملاقات با او را داشتم و او داستان دستگیری مکرّر خویش را برایمان تعریف می کرد. آخرین باری که او را ملاقات کردیم، به ما گفت: شاید دیگر مرا نبینید. یقین داشت روز وداع سر رسیده و همه ما را در آغوش گرفت.

وی عضو محفل روحانی تبریز بود و یار و غمگُسار احبّا، آنچه در توان داشت برای رفاه و آسایش همنوعان دریغ نمی کرد. وی در مواقع فراغت به قصبات و قُراء دور افتاده که فاقد جاده بود، می رفت و با وانت بار یا پیاده، با وسائل پزشکی که در اختیار داشت به مداوای مردم محروم آن سامان می پرداخت. آَشنایان از گوشه و کنار ایران جهت مداوای بیماران خود عازم تبریز می شدند. با آغوش باز آنها را می پذیرفت نام وی همه جا بر سر زبان بود. بالاخره پس از چندین بار دستگیری و بعد از دو ماه زندان انفرادی، در بیست و دوم تیر ماه 1359 در سحرگاهان او را همراه با جناب یدالله آستانی، در تبریز، تیرباران نمودند.

خبر شهادتش به گوش والدین و دوستان و آشنایان رسید و همگی در تشییع جنازه اش شرکت نمودند و اجتماع عظیمی به صورت صف های منظم، اعمّ از استادان دانشگاه، دانشجویان، بستگان و خویشاوندان و بالاخره دستجات دوستان آشنایان شهید، حرکت می کردند و ناله و فغان از همه جا شنیده می شد.
تبریز یکپارچه غرق ماتم شد زیرا می دیدند کسی را از دست آنها ربوده اند که مانند پدری دلسوز، غمگسارشان بود... واویلا کنان می گفتند دکتر یک انسان واقعی بود، چرا شهیدش کردند؟! چند هزار نفر تشییع کنندگان، از مأمورینی که در کنار آنها راهپیمائی می کردند، ذرّه ای واهمه و ترس نداشتند... سرانجام در گورستان از پیش تعیین شده به خاک سپرده شدند... .

تلخیص و اقتباس از نوشته جناب امیر نیازی، نشریه بانگ سروش

منبع: پروازها و یادگارها، ماه مهر گلستانه، چاپ شرکت سوپریم، 1371

۱ نظر:

ناشناس گفت...

الله ابهي وخسته نباشيد وموفق هم باشيد
http://ssolh.blogfa.com/